همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی آیی


بی تو دیدهٔ جان را، بسته ام ز بینایی

تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل


بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی

از دورنگی ی یاران، وزفریب عیاران


دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی

آ‏فتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم


اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی

حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی


زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی

گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید


درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی

دانم اینکه از دوری، خسته ای و رنجوری


سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی

دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:


ـ بینم آن که بازآیی، بینم آن که بازآیی؟